پخش زنده
امروز: -
انتشارات کاظمی کتاب هوای این روزهای من حاوی خاطرات حاج نصیری از همرزمان شهیدش را به زیر چاپ دوم برد
به گزارش خبرگزاری صداوسیما امیرحسین حاجینصیری یکی بازماندگان دفاع از حرم حضرت زینبکبری (س) است که با کوله باری پر از خاطره، بعد از آسمانی شدن همرزمانش با بدنی نیمهجان دوباره برمیگردد تا خاطرات این قسمت از مقاومت به فراموشی سپرده نشود.
این کتاب بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد خاطرات مقاومت در حلب و خانطومان و لاذقیه است. خاطرات ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند.
این کتاب کمک فراوانی به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدتهای رزمندگان مدافع حرم دراستان لاذقیه و حلب میکند و مطالعه آن به علاقهمندان شناخت دقیق آنچه در جریان دفاع از حرم در سوریه گذشت، توصیه میشود.
چاپ دوم کتاب «هوای این روزهای من» خاطرات فرمانده تیپ هجومی سید الشهدا (ع)، جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجنصیری به قلم رقیه کریمی در قطع رقعی و ۴۷۰ صفحه به همت خاطرات جانباز مدافعحرم امیرحسین حاجینصیری (فرماندهی تیپ هجومی سیدالشهداء) با تلاش انتشارات شهید کاظمی به چاپ دوم رسید.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :پشت بیسیم گفتم: «زمینگیر شدیم حاجی!» یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب می دانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آنهم در دژی محکم مثل جبالاحمر. گفتم: «بچه ها کُپ کردند حاجی. چکار کنم؟» خودش را خونسرد نشان میداد حاج ایوب و مگر میشد خونسرد بود، حالا که نیروهایش افتاده بودند در لانه افعی و شاید برای آخرین بار صدایشان را میشنید. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش میخواست داد بزند بگوید: «چرا رفتید؟»؛ اما نزد. فقط با خنده گفت: «نبینم کسی اسماعیل منو زمینگیر کرده باشه. تو یک گوش شکستهات رو نشون بدی همهشون رو حریفی.» بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: «تا چند دقیقه قبل قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده». حاج ایوب گفت: «پس دارن میان سراغتون. هر جوری شده بچهها رو راه بنداز. حتی به زور. دارن میان سرتون رو گوش تا گوش ببرند!». وقت زیادی نبود! چشم بچه ها توی چشمهای من بود و مچاله شده بودند پشت سنگ. حالا درد عربی حرف زدن هم اضافه شده بود. چطور باید حرکتشان میدادم؟ قفل کرده بودند بچه ها. دشمن هم داشت میکشید بالا از ارتفاعات و وقتی نمانده بود دیگر. هر چه به ذهنم رسید گفتم: «عدو فی طریق...» «کلنا ذبح» این را گفتم و با انگشت اشاره زیر گلویم را نشان دادم...